شماره چهار: عشق

گر بِماندیم زنده، بردوزیم جامه‌ ای از فراق چاک‌ شده

ارائه مستندات و مکتوبات جامانده

عشق خرگوشی

ابراهیم زاهد مردی نیشابوری بود که در قریه‌ ای دور از آدمیان به همراه همسرش، سوسنک، زندگی می‌ کرد. کشاورزی و دامپروری و عبادت، کار و بار دائمی این زن و شوهر بود. تا چهل سالگی اجاقشان کور مانده بود. اما سوسنک همیشه در خواب می‌ دید مردی از مشرق می‌ آید و وعده فرزندی کامیار و کامروا به او می‌ دهد. سوسنک هر صبح و شام به امید آمدن مرد مشرقی خانه را آب و جارو می‌ کرد و کار روزانه‌ اش را با خیال فرزندی که نام او را زاهد‌ بن زاهد گذاشته بود به انجام می‌ رساند.

روزی مردی با کودکی در آغوش از راه رسید. سراغ ابراهیم زاهد را گرفت و به او چنین گفت: «نام من مقاتوره است و این نوزاد که می‌ بینی، فرزند حسن است. پدر و مادرش را در حادثه خونین دعوای اهالی ری و مرو در شهرستان اوریغ از دست داده و من به سبب قولی که به پدرش یعنی برادر شما داده‌ ام او را برایتان آوردم. آخرین سخن پدرش این بود که نامش مُشکناز است و فلک صبر و خرد بسیار به او بخشیده.» ابراهیم زاهد به یاد برادرش گریست و سوسنک مشکناز را در آغوش گرفت. مقاتوره مدتی در منزل ایشان استراحت کرد تا این که روزی سوسنک ماجرای فرزند نداشتن خود و خوابی را که می‌ دید برایش تعریف کرد. مقاتوره شگفت‌ زده گفت: «در اوریغ زالی را دیدم که به من گفت در راه که می‌ روی زن و شوهری را خواهی دید که سال‌ هاست از داشتن فرزند بی‌ نصیبند. این دو نوزاد خرگوش را به ایشان ببخش و از ایشان بخواه نام فرزندشان را ابوسعد خرگوشی بگذارند. ابوسعد عمر درازی خواهد داشت و برکت زندگی او از راه فروش خرگوش است.»

نویسنده: محسن ذکاء اسدی

ادامه مطلب را در بهروان شماره چهارم عشق بخوانید.
خرید از سایت: behravanmag.com
نسخه الکترونیکی: jaaardotcom
خرید حضوری: پیشخوان دکه‌ ها و کیوسک‌ های روزنامه‌ فروشی و کتاب‌ فروشی‌ های نشر چشمه

برچسب ها

دیدگاهتان را بنویسید

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن