گر بِماندیم زنده، بَردوزیم جامهای از فراق چاکشده
پارهای از بخش هفتم – تاریخِ پنهان- ارائه مستندات و مکتوبات جامانده
نویسنده: محسن ذکاء اسدی
عشقِ خرگوشی
ابراهیم زاهد مردی نیشابوری بود که در قریهای دور از آدمیان به همراه همسرش، سوسنک، زندگی میکرد. کشاورزی و دامپروری و عبادت، کار و بار دائمی این زن و شوهر بود؛ تا چهل سالگی اجاقشان کور مانده بود، اما سوسنک همیشه در خواب میدید مردی از مشرق میآید و وعدۀ فرزندی کامیار و کامروا به او میدهد. سوسنک هر صبح و شام به امید آمدن مرد مشرقی خانه را آب و جارو میکرد و کار روزانهاش را با خیال فرزندی که نام او را زاهد بن زاهد گذاشته بود به انجام میرساند.
روزی مردی با کودکی در آغوش از راه رسید. سراغ ابراهیم زاهد را گرفت و به او چنین گفت: «نام من مقاتوره است و این نوزاد که میبینی، فرزندِ حسن است. پدر و مادرش را در حادثۀ خونین دعوای اهالی ری و مرو در شهرستان اوریغ از دست داده و من به سبب قولی که به پدرش یعنی برادر شما دادهام او را برایتان آوردم. آخرین سخن پدرش این بود که نامش مُشکناز است و فلک صبر و خرد بسیار به او بخشیده.» ابراهیم زاهد به یاد برادرش گریست و سوسنک مشکناز را در آغوش گرفت. مقاتوره مدتی در منزل ایشان استراحت کرد تا اینکه روزی سوسنک ماجرای فرزند نداشتن خود و خوابی را که میدید برایش تعریف کرد. مقاتوره شگفتزده گفت: «در اوریغ زالی را دیدم که به من گفت در راه که میروی زن و شوهری را خواهی دید که سالهاست از داشتن فرزند بینصیبند. این دو نوزاد خرگوش را به ایشان ببخش و از ایشان بخواه نام فرزندشان را ابوسعد خرگوشی بگذارند. ابوسعد عمر درازی خواهد داشت و برکت زندگی او از راه فروش خرگوش است.»
ادامه مطلب را در بهروان شماره چهارم (عشق) بخوانید.
خرید از سایت: behravanmag.com
نسخه الکترونیکی: jaaardotcom
خرید حضوری: پیشخوان دکهها و کیوسکهای روزنامهفروشی و کتابفروشیهای نشرِ چشمه