شماره دو: اوتیسم

خرازی سیمین

درخودماندگی

می‌ خواهم در این شماره از صفحۀ «چرخه» ماجرایی را تعریف کنم که خواندنش خالی از لطف نیست. تا به‌ این‌ جا خواندید و حتم دانستید اوتیسم و یک فردِ در خود مانده چه‌ معنایی دارند؟ حال روایتِ خرازی سیمین را بخوانید. در این روایت سعی خواهم کرد این نکته را یاد آور شوم که گاهی مُراد از «در خود ماندگی» فقط یک «فرد» نیست. در خود ماندگی می‌ تواند وجوه دیگر را شامل شود.

در محله‌ ای که ما زندگی می‌ کنیم؛ آیت‌ الله‌ کاشانی، منطقه 5، مغازه‌ ای سَرِ نبش با موقعیتِ تجاری عالی قرار دارد. که تا قبل از آنکه ایدۀ این مطلب به ذهنم برسد همیشه و همیشه‌ وقت دست‌ مایۀ خندۀ من و دوست‌ های بچگی‌ ام بود و گاهاً هست. علتش ساده بود؛ آن مغازه چیزی حدودِ بیست‌ سال می‌ شد که ویترین مغازه‌ اش دست‌ نخورده بود. و حتی یک ‌بار من و دوست‌ هایم وعده کردیم یک صبح تا شب خرازی را بِپاییم تا ببینیم آیا مشتری‌ ای توی خرازی سیمین می‌ رود یا خیر.

صاحب مغازه، کرکرۀ دُکانِ سَرنبش و خوش‌ جایش را حدودِ ساعت 10 بالا داد. این که می‌ گویم خوش‌ جا از این جهت است که «سیمین»، سمت راستش بستنی‌ فروشی است و سمت چپَش سوپر مارکت. آن‌ وقت‌ه ا پانزده‌ ساله‌ مان بود و هیچ سر درنمی‌ آوردیم ماجرا از چه قرار است. برایمان خنده‌ دار بود که ویترین مغازه هشت نه سال است دست نخورده. حتی حالا که بیست‌ و‌ خرده‌ ای سال می‌ شود که ویترین همان است که بود. غُلو نکنم. در طی این سال‌ ها اجناس پشت ویترین حداقل آن‌ چیزهایی که ما به یاد داریم تک‌ و‌ توک فروش رفته بود. چند گردن‌ بندِ چشم‌ نظر با سنگِ آبی که اواخر دهۀ هفتاد به‌ خاطرِ گروه بلک‌ کتز مُد بود، چند زیر پیراهنی که به‌ مدد سال‌ های رفته لَک و چرک گرفته‌ اند، چند کاموا که حتم کارخانۀ تولید کننده‌ اش سال‌ هاست درش را تخته کرده، تعدادی دکمه‌ های رنگی و غیره. اما نه اجناس جدید و نو در طِی این سال‌ ها به مغازه آمده و نه تغییری در مغازه حاصل شده.

در خود ماندگی-خرازی سیمین-مجله بهروان

با صاحب خرازیِ سیمین دو بار برخورد داشتم. یک‌ بار، حدودِ یک‌ ماه پس از جام جهانی فوتبال 1998 فرانسه. مرتبۀ اول که توی مغازه رفتم پشت ویترینش یک مچ‌ بند سفیدر نگ با لوگوی جام جهانی 1998 فرانسه داشت. مچ‌ بند، قیمتش صد‌ و‌ پنجاه تومان بود و من یادم است که توی جیبم دو اسکناس پنجاه‌ تومانی و یک سکۀ بیست‌ و‌ پنج تومانی داشتم. چشمم بدجور آن مچ‌ بند را گرفته بود. سلام‌ و علیک من را بی‌ پاسخ گذاشت و در حدِ یک تکانِ سر بی‌ آنکه سر بلند کند، قناعت کرد. قیمت را پرسیدم و بی‌ آنکه چشم‌ هایم را نگاه کند گفت: 150 تومن.

گفتم: خیلی قشنگه.

دست توی جیب بردم و دو اسکناس و سکه‌ ام را درآوردم. گفتم: عمو می‌ شه من این رو 125 تومن بخرم و بقیه‌ ش‌ رو بیارم؟

سکوت کرد و بعد یک «نه»‌ ایی گفت که نفهمیدم آن لحن چیست. از مغازه بیرون آمدم. اردیبهشت 1396 با دوست‌ هایم به بستنی‌ فروشیِ کنار خرازی سیمین رفتیم. به ویترینِ خرازی که آن‌ وقتِ روز بسته بود نگاه انداختم. آن مچ‌ بندِ سفید‌ رنگ هنوز پشت ویترین بود. و حال که این ها را می‌ خوانید به‌ حتم هنوز هست. در طِی این‌ سال‌ ها صاحب خرازی سیمین مغازه‌ اش را حدودِ ساعت دهِ صبح باز می‌ کند و دهِ شب هم می‌ بندد. دوستم می‌ گفت این اواخر سَری به مغازه زده و با یک نگاهِ سرسری اجناس مغازه را شمرده و دستش آمده شاید حتی همه‌ شان روی هم زیرِ ده‌ تا باشند.

برای آن که این روایت را بنویسم با کسبۀ محل راجع‌ به صاحب خرازی سیمین گفت‌ و‌ گو کردم. می‌ گفتند سی‌ سالی می‌ شود او را می‌ شناسند. و سلام‌ و‌ علیکی مختصر نیز دارند. اما در این سی‌ سال تنها در حَدِ همان سلام‌ و‌ علیک. می‌ گفتند زیاد اهل مراوده و معاشرت نیست. و بعد به‌ خنده می‌ گفتند همین است که هیچ مشتری‌ ای ندارد. شیشه‌ های پُر از لَکِ مغازه نظر هیچ عابری را به‌خود جلب نمی‌ کند.

یک ‌بار پیشِ یکی از دوستانم توی مغازه‌ اش که ویدئو کلوپ بود ایستاده بودم. صاحبِ خرازی آمد. دوستم می‌ گفت هنوز به‌ مثابۀ قدیم فیلم کرایه می‌ کند. و تا آنجایی‌ که حافظۀ دوستم یاری می‌ داد دو سه فیلم را همیشه کرایه می‌ برد، می‌ دید و سرِ وقت بر می‌ گرداند. توی محل ما سه خرازی هست. به‌ واقع اهلِ محل نیز سه مغازه را می‌ شناسند. اما خیلی‌ ها از بودنِ سیمین، حتی آن قدیمی‌ ها نیز خبردار نیستند. سیمین انگار از جهان بیرون بی‌ خبر است و جهان پیرامونش نیز از او.

البته به یاد دارم که گاهی صاحبِ سیمین عصرهای خنک تابستان چارپایۀ پلاستیکی‌ اش را جلوی مغازه می‌ گذارد و روی آن می‌ نشیند. یعنی مردی عبوس، پشت جمعیتی که رو به‌ روی مغازۀ شهربستنی ایستاده‌ اند بستنی، آب‌ میوه و ویتامینه می‌ خورند، نشسته و این که به چی فکر می‌ کند و به کجا می‌ نگرد را هیچ‌ کس نمی‌ فهمد. بگذارید طورِ دیگر بیان کنم. گاهی لازم نیست فقط یک فرد در خود مانده باشد. زمان‌ هایی هست که شاید خانه‌ مان، ماشینمان و یکی از وسایلمان در خود ماندگی داشته باشد. یا آنک ه اقتصاد و صنعت یک کشور. شاید توی یک شهر، در دلِ یک خیابان پُر رفت‌ و‌ آمد و شلوغ، یک مغازۀ خوش‌ نَبش. مغازه‌ ای مثلاً خرازی. خرازی سیمین.

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن