درخودماندگی
میخواهم در این شماره از صفحۀ «چرخه» ماجرایی را تعریف کنم که خواندنش خالی از لطف نیست. تا بهاینجا خواندید و حتم دانستید اوتیسم و یک فردِ درخودمانده چهمعنایی دارند؟ حال روایتِ خرازی سیمین را بخوانید. در این روایت سعی خواهم کرد این نکته را یادآور شوم که گاهی مُراد از «درخودماندگی» فقط یک «فرد» نیست. درخودماندگی میتواند وجوه دیگر را شامل شود.
در محلهای که ما زندگی میکنیم؛ آیتاللهکاشانی، منطقه 5، مغازهای سَرِ نبش با موقعیتِ تجاری عالی قرار دارد. که تا قبل از آنکه ایدۀ این مطلب به ذهنم برسد همیشه و همیشهوقت دستمایۀ خندۀ من و دوستهای بچگیام بود و گاهاً هست. علتش ساده بود؛ آن مغازه چیزی حدودِ بیستسال میشد که ویترین مغازهاش دستنخورده بود. و حتی یک بار من و دوستهایم وعده کردیم یک صبح تا شب خرازی را بِپاییم تا ببینیم آیا مشتریای توی خرازی سیمین میرود یا خیر.
صاحب مغازه، کرکرۀ دُکانِ سَرنبش و خوشجایش را حدودِ ساعت 10 بالا داد. اینکه میگویم خوشجا از این جهت است که «سیمین»، سمت راستش بستنیفروشی است و سمت چپَش سوپرمارکت. آنوقتها پانزدهسالهمان بود و هیچ سر درنمیآوردیم ماجرا از چه قرار است. برایمان خندهدار بود که ویترین مغازه هشت نه سال است دست نخورده. حتی حالا که بیستوخردهای سال میشود که ویترین همان است که بود. غُلو نکنم. در طی این سالها اجناس پشت ویترین حداقل آنچیزهایی که ما به یاد داریم تکوتوک فروش رفته بود. چند گردنبندِ چشمنظر با سنگِ آبی که اواخر دهۀ هفتاد بهخاطرِ گروه بلککتز مُد بود، چند زیرپیراهنی که بهمدد سالهای رفته لَک و چرک گرفتهاند، چند کاموا که حتم کارخانۀ تولیدکنندهاش سالهاست درش را تخته کرده، تعدادی دکمههای رنگی و غیره. اما نه اجناس جدید و نو در طِی این سالها به مغازه آمده و نه تغییری در مغازه حاصل شده.
با صاحب خرازیِ سیمین دو بار برخورد داشتم. یک بار، حدودِ یکماه پس از جام جهانی فوتبال 1998 فرانسه. مرتبۀ اول که توی مغازه رفتم پشت ویترینش یک مچبند سفیدرنگ با لوگوی جام جهانی 1998 فرانسه داشت. مچبند، قیمتش صدوپنجاه تومان بود و من یادم است که توی جیبم دو اسکناس پنجاهتومانی و یک سکۀ بیستوپنج تومانی داشتم. چشمم بدجور آن مچبند را گرفته بود. سلاموعلیک من را بیپاسخ گذاشت و در حدِ یک تکانِ سر بیآنکه سر بلند کند، قناعت کرد. قیمت را پرسیدم و بیآنکه چشمهایم را نگاه کند گفت: 150تومن.
گفتم: خیلی قشنگه.
دست توی جیب بردم و دو اسکناس و سکهام را درآوردم. گفتم: عمو میشه من این رو 125تومن بخرم و بقیهشرو بیارم؟
سکوت کرد و بعد یک «نه»ایی گفت که نفهمیدم آن لحن چیست. از مغازه بیرون آمدم. اردیبهشت 1396 با دوستهایم به بستنیفروشیِ کنار خرازی سیمین رفتیم. به ویترینِ خرازی که آنوقتِ روز بسته بود نگاه انداختم. آن مچبندِ سفیدرنگ هنوز پشت ویترین بود. و حال که اینها را میخوانید بهحتم هنوز هست. در طِی این سالها صاحب خرازی سیمین مغازهاش را حدودِ ساعت دهِ صبح باز میکند و دهِ شب هم میبندد. دوستم میگفت این اواخر سَری به مغازه زده و با یک نگاهِ سرسری اجناس مغازه را شمرده و دستش آمده شاید حتی همهشان روی هم زیرِ دهتا باشند.
برای آنکه این روایت را بنویسم با کسبۀ محل راجعبه صاحب خرازی سیمین گفتوگو کردم. میگفتند سیسالی میشود او را میشناسند. و سلاموعلیکی مختصر نیز دارند. اما در این سیسال تنها در حَدِ همان سلاموعلیک. میگفتند زیاد اهل مراوده و معاشرت نیست. و بعد بهخنده میگفتند همین است که هیچ مشتریای ندارد. شیشههای پُر از لَکِ مغازه نظر هیچ عابری را بهخود جلب نمیکند.
یک بار پیشِ یکی از دوستانم توی مغازهاش که ویدئوکلوپ بود ایستاده بودم. صاحبِ خرازی آمد. دوستم میگفت هنوز بهمثابۀ قدیم فیلم کرایه میکند. و تا آنجاییکه حافظۀ دوستم یاری میداد دو-سه فیلم را همیشه کرایه میبرد، میدید و سرِ وقت برمیگرداند. توی محل ما سه خرازی هست. بهواقع اهلِ محل نیز سه مغازه را میشناسند. اما خیلیها از بودنِ سیمین، حتی آن قدیمیها نیز خبردار نیستند. سیمین انگار از جهان بیرون بیخبر است و جهان پیرامونش نیز از او.
البته به یاد دارم که گاهی صاحبِ سیمین عصرهای خنک تابستان چارپایۀ پلاستیکیاش را جلوی مغازه میگذارد و روی آن مینشیند. یعنی مردی عبوس، پشت جمعیتی که روبهروی مغازۀ شهربستنی ایستادهاند بستنی، آبمیوه و ویتامینه میخورند، نشسته و اینکه به چی فکر میکند و به کجا مینگرد را هیچکس نمیفهمد. بگذارید طورِ دیگر بیان کنم. گاهی لازم نیست فقط یک فرد درخودمانده باشد. زمانهایی هست که شاید خانهمان، ماشینمان و یکی از وسایلمان درخودماندگی داشته باشد. یا آنکه اقتصاد و صنعت یک کشور. شایدتر توی یک شهر، در دلِ یک خیابان پُررفتوآمد و شلوغ، یک مغازۀ خوشنَبش. مغازهای مثلاً خرازی. خرازی سیمین.