شماره چهار: عشق

نگاه اول: داستان وزیر بی‌ قِران و سلطان صاحبقران

ادبیات از منظر روان‌ شناختی

وزیر بی‌ قِران و سلطان صاحبقران

سلطان صاحبقران ناصرالدین شاه قاجار مردی بود که از هر زاویه نگاه کنیم خوشبخت بود ولی دیگران را بدبخت کرد. ایران در زمان پادشاهی او به چرت مخملین درازی افتاد و در آن پنجاه سال به‌ واسطه بعضی واقعیات جزئیه از جمله غائله بابی‌ ها و خالی‌ شدن‌ های متناوب خزانه و قتل صدر اعظم و چند فقره وبا و طاعون و قحطی از این پهلو به آن پهلو غلطید امّا چرتش هرگز پاره نشد.
در تمام این سال‌ ها یک‌ نفر از نزدیک شاهد سلطنت بی‌ دغدغه و آسوده ناصر الدین شاه بود. محمّد حسن خان صنیع الدوله، مشهور به اعتماد السلطنه. او هر روز سلطان را می‌ دید و گاهی برایش روزنامه جات فرانسوی می‌ خواند و زبانکی هم به شاه یاد می‌ داد امّا خودش می‌ دانست که بود و نبودش در دستگاه حکومت علی السویه است و اوضاع به سمت زوال و پریشانی حرکت می‌ کند چه با او چه بی او؛ ولی به‌ خاطر رابطه غیر عقلانی و دو پهلویی که با ناصر الدین شاه داشت بر سر کار ماند و هوسبازی‌ های ولی نعمت تاجدارش را تحمّل کرد شاید به این امید که پادشاه را بر سر عقل بیاورد یا کار نیکی بکند و به دیگران منفعتی برساند امّا گاهی رفتارهای کودکانه‌ ای از شخص پادشاه سر می‌ زد و معلوم می‌ کرد از این مرد به‌ ظاهر جا سنگین در باطن سبک‌ عقل امید هیچ خیری نباید داشت. مثلاً ناصر الدین شاه روزی بدون مقدّمه سر ناهار به اعتماد السلطنة گفت: “خیلی مزه دارد تو را پانصد چوب بزنم.”
اعتماد السلطنة که حالا دیگر برای ناهار اشتهایی نداشت پاسخ داد: “در دنیا بی‌ مزه‌ تر از این چیزی نیست”.
در چنین حال و احوال نا آبرومندی که ایران داشت اعتماد السلطنه شب‌ ها به خانه بر می‌ گشت و شام سبک می‌ خورد خاطراتش را می‌ نوشت و به خودش یادآوری می‌ کرد که ناصرالدین شاه هوس باز است و هیچ وفایی ندارد و باید هرچه زودتر خودش را از مکافات خدمت‌ کردن به مخدوم بی‌ عنایت خلاص کند ولی مانند عاشقان کلاسیک شرقی که گیرم برای شنیدن ناسزا از لبان معشوق سال‌ ها در مسیر گذر او می‌ نشینند اعتماد السلطنه فردا صبح دوباره به دربار می‌ رفت و تحقیر می‌ شد و دوباره به خانه بر می‌ گشت و با هزار ترس و لرز که مبادا کسی به گوش شاه  برساند فلانی در خاطراتش بدگویی کرده از دست محبوب سبیلوی تاجدارش مخفیانه نق می‌ زد و فردا صبح دوباره بی‌ اختیار به ‌دربار می‌ رفت و دوباره روز از نو روزی از نو.

 

نویسنده: : فرزاد مروّجی

ادامه مطلب را در بهروان شماره چهارم عشق بخوانید.
خرید از سایت: behravanmag.com
نسخه الکترونیکی: jaaardotcom
خرید حضوری: پیشخوان دکه‌ ها و کیوسک‌ های روزنامه‌ فروشی و کتاب‌ فروشی‌ های نشر چشمه

برچسب ها

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن