روایت بیست و پنچ تومنی تماماً فلزی
دو سال تمام؛ جلوی مغازه پدرم بساط می کردم، با همان جنس هایی که او در مغازه اش داشت و می فروخت. از خودش خریده بودمشان؛ به همان قیمت هم قرار بود بفروشم. دقیقا جلوی در مغازه اش. اولین حضور رسمی من در قامت یک شغل آبرومند بود؛ در هشت تا ده سالگی ام. در مغازه کوچک پدرم، از آفتابه مستراح و آب کش تا رژ لب و ریمل و … پیدا می شد. در رنگ ها و سایزهای مختلف. من فقط لوازمی که مربوط به زنان می شد را بساط می کردم. اکلیل و تل مو و گیره و جوراب و این طور چیزها. مدام همان جا بودم. صبح به صبح می آمدم و کنار در ورودی، پارچه ای پهن می کردم و جنس ها را می چیدم روی آن و بعد می نشستم روی صندوق چوبی و نگاه می کردم به مشتری های پدرم. طوری از کنار من رد می شدند که انگار مواظب اند به جایی نمالند. کسی چیزی از من نمی خرید. مشتری هایش؛ اوایل با خنده، بعد با تعجب و اواخرش با حالتی شبیه به ترس، نگاهم می کردند و داخل و خارج مغازه می شدند. به پدرم چیزهایی می گفتند راجع به من. می دیدم که با انگشت اشاره می کنند گاهی سمتم. پدرم اما هیچ نگفت در این دو سال؛ نه مخالفتی و نه تشویقی. نه تعجبی و نه هیچ چیز دیگری که معلوم کند چه توی سرش می گذرد وقتی بساطم را جلوی در مغازه اش می بیند. می دانست انگار برای چه آن جا هستم، منی را که خودم نمی دانستم چه شد که اول بار، بساط کردم آن جا. آغازش را یادم نیست. خاطره ای است از وسطش. انگار که قیچی کرده باشند صفحه اول دفترچه ای را؛ درست از آن جایی که من نشسته ام روی آن صندوق چوبی، پشت بساط.
نویسنده: مسعود ریاحی
برای دریافت مشاوره آنلاین شغلی اینجا کلیک کنید.
ادامه مطلب را در بهروان شماره چهارم عشق بخوانید.
خرید از سایت: behravanmag.com
نسخه الکترونیکی: jaaardotcom
خرید حضوری: پیشخوان دکه ها و کیوسک های روزنامه فروشی و کتاب فروشی های نشر چشمه