سروتودیوشماره هفت: آینده

سه روایت خواندنی از زندگی عبدالرحیم جعفری، بنیان‌گذار مؤسسه‌ی انتشارات امیرکبیر

نویسنده: محسن ذکااسدی

آینده در گذشته‌ی آتقی

یکی از فیلم‌های اصغر فرهادی گذشته نام دارد. نمی‌دانم این فیلم را دیده‌اید یا اگر دیده‌اید به این نکته توجه کرده‌اید که فرهادی در تمام این فیلم از فلاش‌بک استفاده نکرده است؟ او زیرکانه فیلمی ساخته است به نام گذشته و درباره‌ی گذشته و در تمام این فیلم از مهم‌ترین روش ارتباط با گذشته در سینما، یعنی فلاش‌بک، استفاده نکرده است. الگوی نگارش روایتی که خواهید خواند همین فیلم گذشته است؛ با این تفاوت که مضمون و موضوع روایت حاضر، آینده  است، بدون اشاره به آینده: آینده آن‌چنان که واقعا اتفاق افتاد؛ نه آن‌چنان که آتقی آرزویش را می‌کرد. آینده‌ی او گذشته‌ی ماست، آینده در گذشته. قهرمان این روایت “آتقی” است، چنان که دوستانش او را صدا می‌زدند یا همان زنده‌یاد عبدالرحیم جعفری بنیان‌گذار مؤسسه‌ی انتشارات امیرکبیر چنان که ما او را می‌شناسیم.

انتشارات امیرکبیر-مجله بهروان

یکی از اتاقک‌های روطاقی بازار

جمعیتی هیجان‌زده و هراسان نگاه‌هایشان را به روزنه‌ی هواگیر طاق بازارچه دوخته‌اند. چارپایه و کرسی آورده‌اند، نردبان آورده‌اند و جماعت مثل همیشه در این گونه مواقع شلوغ کرده‌اند. بچه‌ها داد می‌زنند: «اِه الان می‌افتد…دارد می‌افتد…بگیریدش!» چه می‌بینند؟ عبدالرحیم هفت‌هشت ساله سر و تنه‌اش را از روزنه‌ی هواگیر، داخل بازارچه برده است و نزدیک است که سرازیر شود و … . مادرش که برای خرید از خانه بیرون رفته، برگشته است و او را می‌بیند. در اتاقک باز بوده و بچه بعد از خواب، هوس سیر و سیاحت کرده. خودش را از درگاه اتاق بالا کشیده و پاورچین به روزنه‌ی هواگیر رسانده است. اتفاقی برایش نمی‌افتد. خود او بعدها درباره‌ی این ماجرا می‌نویسد: «این ماجرا نمادی است از آینده‌ی من، همیشه در روزنه‌ی خطر و در آستانه‌ی سقوط، با این تفاوت که جز خود و خانواده‌ام و تنی چند از دوستان اندکم، کسی را پروای افتادنم نیست؛ پروایی اگر باشد، همین است که چرا این همه معطل کرده‌ام، پس چرا نمی‌افتم!»

قبل از این که عبدالرحیم به دنیا بیاید، پدرش خانه و زندگی را به امان خدا رها می‌کند و به مشهد و کرمان می‌رود. مادر و مادربزرگ عبدالرحیم از راه دوک‌ریسی روزگار سختی را می‌گذرانند و او را بزرگ می‌کنند. مادر بزرگ اندکی بعد از دنیا  می‌رود و مادر به تنهایی عبدالرحیم را بزرگ می‌کند. عبدالرحیم تا کلاس پنجم ابتدایی به مدرسه می‌رود و بعد مدرسه را رها می‌کند. در این دوران شخصی خیرخواه به نام منتخب‌الملک و همسر مهربانش تنها یاوران مادر عبدالرحیم هستند و مدتی کوتاه هم عبدالرحیم و مادرش در خانه‌ی آن‌ها زندگی می‌کنند.

انتشارات امیرکبیر-مجله بهروان

اتوبوس خط امیریه

نام آتقی در شناسنامه “عبدالرحیم استادمحمدجعفر” است. به کمک خانم منتخب‌الملک او را در مدرسه ثبت‌نام می‌کنند و نام او را تقی جعفری می‌گذارند. نامی که سال‌ها روی او می‌ماند و اغلب دوستانش او را به همین نام آتقی صدا می‌زنند. در روزهایی که در خانه‌ی آقای منتخب‌الملک زندگی می‌کنند، روزی تقی و مادرش به مهمانی یکی از خاله‌هایشان می‌روند و شب با اتوبوس خط امیریه به خانه برمی‌گردند. خیابان‌های خاکی تهران دریایی از گل‌وشل است. در  ایستگاه انصاری جوانی هنگام پیاده شدن از اتوبوس جلوی تقی پایش می‌لغزد و زمین می‌خورد. مادر تقی سراسیمه می‌دود، او را از زمین بلند می‌کند و گل‌ولای را از سر و رو و لباسش پاک می‌کند. جوان هفده‌هجده ساله‌ای است. مادر تقی از او می‌پرسد چه کاره است. مرد جوان می‌گوید کارگر چاپخانه است و از شب قبل تا حالا کار کرده. جوان می‌رود و مادر تقی به فکر فرو می‌رود. تقی می‌گوید: «مادر بفهمی نفهمی به فکر فرو رفت. من نمی‌دانم در آن لحظه، دیدن این جوان و این پرسش و پاسخ چه تأثیری در مادر کرد یا چه افکاری را در ذهنش برانگیخت و چاپ‌خانه چه مفهومی را به ذهنش القا کرد ولی از صحبت‌های بعدش پیدا بود که حلقه‌ی اصلی زنجیر را یافته  است و حالا کاری ندارد جز این که این حلقه را بکشد تا همه‌ی حلقه‌های زنجیر به دنبال بیایند.»

مادر تقی بارها این ماجرا را برای خاله‌های تقی تعریف می‌کند. او سواد نداشت اما چاپ‌خانه در خیالش جایی بود که کارگران در کنار کتاب‌ها و اوراق چاپ شده، باسواد می‌شوند. وقتی تقی بعد از کلاس پنجم مدرسه را رها می‌کند، مادرش او را برای کار پیدا کردن به چاپ‌خانه‌ها می‌فرستد. او در چاپ‌خانه‌ی علمی خیابان ناصرخسرو مشغول به کار می‌شود و بعدها می‌شود داماد خانواده‌ی علمی و سپس مؤسس و رییس انتشارات امیرکبیر. همه‌ی این‌ها به خاطر آن کلمه‌ی «چاپ‌خانه» بود که کارگری جوان به زبان آورد و تصور و خیال مادر تقی از آینده‌ی فرزند دلبندش.

خیابان ناصرخسرو، چاپ‌خانه‌ی علمی

سابقه‌ی چاپ کتاب در ایران به صورت خیلی خلاصه و نادقیق سه مرحله دارد: چاپ سنگی، چاپ سربی و چاپ افست. در این سال‌ها چاپ‌خانه‌ی علمی یک دستگاه چاپ سنگی قدیمی دارد. کارگران چاپ‌خانه‌ی سنگی کارهای طاقت‌فرسایی می‌کنند، جا‌به‌جا کردن سنگ‌های سنگین، تراش سنگ، کار نظافت دائمی و طاقت‌فرسای چاپ‌خانه و … دستگاه چاپ تعداد اندکی ورق در هر ساعت چاپ می‌کند و گیر کردن ورق در دستگاه و پاره شدن دائمی کاغذ، بخش جدانشدنی شغل کارگری چاپ‌خانه است. خطر افتادن سنگ روی دست، دائم آن‌ها را تهدید می‌کند.

انتشارات امیرکبیر-مجله بهروان

کارگران شیفتی کار می‌کنند چون دستگاه تمام شبانه‌روز روشن  است. کارگران از صبح شنبه تا صبح جمعه بدون وقفه مشغول کارند. تقی جوانی است پانزده ساله. در چاپ‌خانه همه‌ی کارها را انجام می‌دهد. دستمزد ده ساعت کار روزانه‌اش چهار ریال و مزد ده ساعتدکار شبانه‌اش شش ریال است. مادرش توان کمتری برای کار کردن دارد و بار زندگی بر دوش تقی است. برخی هفته‌ها همه‌ی شیفت‌های چاپ‌خانه را کار می‌کند و روز جمعه هم با تعدادی کتاب، دوره‌گردی می‌کند و دست‌فروشی. شب‌ها ورق‌بگیر دستگاه چاپ است. بعضی شب‌ها با وجود سر و صدا و هوهوی ماشین چاپ از خستگی چرتش می‌گیرد و ورق از دستش رها می‌شود و لای نوردها می‌پیچد. بعضی کارگرها مثل تقی هم روزها کار می‌کنند و هم شب‌ها. پس از پایان کار روزانه، این کارگرها دو  ساعت وقت دارند در بالکنی گوشه‌ی چاپ‌خانه بخوابند تا کار شبانه تمام شود. مسئول تنظیم برنامه‌ی خواب کارگران، اسماعیل نامی است بلندبالا و درشت‌هیکل که او را اسمال‌غول صدا می‌زنند. بقیه‌ی ماجرا را از زبان آتقی و با صدای محسن ذکااسدی بشنوید:

…سد مرارت‌های درون شکسته است. این واکش سال‌ها رنجی بود که در قفس ذهن زندانی بود و اینک مفری به بیرون می‌جست. این بحران و ترکیدن این عقده در زندگی‌ام واقعه‌‌ی مهمی بود. آن روز بود که به مردی رسیدم…با ترکیدن همان بغض، طبیعت و سرشت دیگری یافتم، قشری از ناخودآگاه ذهنم جدا شد و پوست انداختم…این لحظه در تمام طول زندگی همیشه با من بوده است.»

عبدالرحیم جعفری-مجله بهروان

منبع اصلی روایت حاضر کتاب ناتمامی است به نام “در جستجوی صبح” نوشته‌ی عبدالرحیم جعفری که نخستین بار در سال 1383 منتشر و تا کنون هفت بار تجدید چاپ شده است. در این کتاب ده‌ها روایت مشابه روایت‌های بالا می‌توان پیدا کرد از انسان شریف و پرتلاشی که به رغم رنج‎‌ها و مرارت‌های زندگی با تکیه بر توانایی‌های خود از دل رنج‌ها گنج‌ها یافته است.

نوشته‌ای که خواندید، بخش ابتدایی از یادداشت “محسن ذکااسدی” در شماره‌ی آینده بود. برای خرید این شماره اینجا کلیک کنید.

برچسب ها

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن