شماره شش: دانشگاه

اصالت وجود در دانشگاه

دانشگاه چیست؟

دانشگاه چیست؟

کجاست؟

و چرا؟

جراحی اولین بخش شماره‌ی دانشگاه است. در جراحی موضوع هر شماره را از دیدگاه روانشناسی و فلسفه بررسی می‌ کنیم. در این شماره با نقل‌ قول‌ هایی از ملاصدرا و توماس کوهن آمده ایم که در تلاش است بگوید آدم‌ ها در دانشگاه به اصالت وجودشان نزدیک‌ ترند و حیاتشان جاری‌ ترین شکل خود را دارد. اما بعد از اتمام دانشگاه شخصیت‌ های صُلبی می‌ شوند که شکل گرفته‌ اند و اسیر ماهیت هستند نه وجود.

اصالت وجود در دانشگاه

دانشگاه چیست؟

پیش از ورود، مدینه فاضله‌ ­ای است که آینده به آن گره خورده است، متجلی در تمام تلاش‌­ های شبانه‌ روزی و قاب‌ ­های کوچک تست‌­ های کنکور.

کدام دانشگاه؟ کدام رشته؟

گویی این دو پرسش اساسی، سرنوشت ما را تعیین خواهند کرد. به نظر می ­‌رسد دیدگاه ما پیش از ورود به دانشگاه بیشتر جنبه عینی زندگی آینده را در بر می‌ ­گیرد و تا حدی در جامعه‌ ی سالم و دانش ­محور صادق است. انتخاب شغل و گذران معیشت بر مبنای رشته و دانشگاه شکل می‌ ­گیرد و این جنبه عینی واقعه است.

بخش نامحسوس و از قضا مؤثرتر، تاثیری است که رشته و دانشگاه برای همیشه در شکل ­‌گیری هویت ما به جا می‌­ گذارد. مایی که در یک نیم­ نگاه، تفاوتمان با سال‌­ های دبیرستان و قبل از ورود به دانشگاه مشهود است. کافی است برگردیم عقب. به سال‌ ها قبل، به سال اعلام نتایج. به مهر ماه اولین سالی که دانشجو شدیم. چقدر به آن من پیش از دانشگاه شبیه هستیم؟ اگر قرار باشد زندگیمان را به پیش و پس از دوره ­‌ای تقسیم کنیم، احتمالا یکی از مهم‌­ ترین اولویت ­‌های ما دانشگاه است. دانشگاه بیشتر از هر مکان دیگری، مای فعلی را تعین بخشیده است، بیش از مدرسه و بیش از محل کار. مای هجده ساله ­‌ای که تحویل گرفته است و مای بیست و چند ساله ­‌ای که تحویل داده است.

کجاست؟

بیست سالگی، بیست سالگی جادویی، با آن نیروی اعجاب آور تغییر. با قابلیت شدن. دانشگاه ما را به فعلیت در آورده بود. یکی‌­ از ما فعالیت سیاسی شروع کرد، یکی فعالیت فرهنگی و دیگری ورزش. بیست سالگی زمان شدن بود، زمان به فعلیت در آمدن. زمان و مکان دست به دست هم داده بودند تا ما را دگرگون کنند.

دانشگاه مکان مهمی بود، اما همه‌ ی داستان نبود. دانشگاه در بیست سالگی مکان مهمی بود. سی-چهل سالگی آدم‌­ ها را صلب می ­‎کند،‌ با ماهیت‌ ­های مشخص، گاه ماهیت‌ های نامشخص. در سی-چهل سالگی اصالت با ماهیت تعین یافته است. در خود بی در و پنجره‌ ی شکل گرفته‌ ­ای که راه به ماهیت ­‌های دیگر را بر خود می‌ ­بندد. در بیست سالگی وجود، اصالت دارد. وجود جاری متصل. آنطور که ملاصدرا می‌­ نویسد:

آنچه در جهان خارج واقعیت و تحقق دارد، همین وجودها هستند، نه ماهیت‌­ های بدون وجود خارجی چنان که بیشتر متأخران توهم کرده‌ ­اند.

وجود واحدی که کثرت دارد، تعینات دارد، اما واحد است. وجود فیاض. به خودت می ­‌آیی و می‌­ بینی که در جریان وجود غرق شده‌ ­ای. به خودت می ­‌آیی و می‌ ­بینی به جهان و مافیها متصلی، در هر لحظه تعینی و در لحظه‌ ی بعد تعین دیگر. ظرفی که مدام بزرگ‌ تر شده بود در هر مواجهه، با هر کلاس، با هر نشست انجمن شعر و فلسفه و فیلم. اصلاً اصالت وجود همین بود دیگر، مبدا اثر بودن! بعد از آن سال‌ های طلایی اصالت وجود، کدام‌ مان مبدا اثر بودیم؟

تنها این وجودهایند که مبدأ اثر و اثر مبدأ هستند، نه مفاهیم انتزاعی وجود که عقلی بوده، در خارج وجود ندارند و نه ماهیات کلی که در مرتبه‌ ی ذاتشان حتی بوی وجود هم به مشامشان نرسیده است.

و چرا؟

بوی وجود تمام شده بود. ما در ماهیات گیر افتاده بودیم. بعدها دیگر هیچ چیز آن‌ قدر مهم نبود. نه سیاست آن‌ ­قدر هیجان داشت، نه یک شبِ شعر ساده‌ ی دانشجویی. در بیست سالگی، حیات جاری­‌ ترین شکل خود را داشت. مگر نه اصالت وجود، آنطور که ملاصدرا باورش داشت، همین سیلان و جریان بود؟

وجود در هر پدیده­‌ ای خود موجود است و ماهیت این پدیده‌­ ها که غیر از وجودشان است، خودشان موجود نیستند، بلکه به وسیله‌ ی وجودشان موجودند. در نتیجه آنچه واقعیت دارد، همین وجود است.

ملاصدرا کجا بود در آن همه وجود واقعی متحد در هر فعالیت سیاسی و فرهنگی دانشگاه؟ یک جریان واحد، با هزار تعین. همه یادمان هست. هیچ­کدام هم را نمی‌ ­شناختیم. و به محض مواجه شدن ­‌های ساده، یخ‌­ هامان آب می ­‌شد و وصل می­‌شدیم به جریان بزرگ” شدن” و تمام شد. بیست و چند سالگی که تمام شد، ما دیگر آد‌‌‌م‌های صلبی بودیم که شکل گرفته بودیم، که آن همدلی ­‌ها در ما مرده بود و یخ­‌مان باز نمی ­‌شد. با هیچ شدت جریانی وصل نمی­‌ شدیم. به فعلیت درآمده بودیم و دیگر دنبال صورت جدید نبودیم. ملاصدرا گفته بود:

“وجود در خارج، اصل اصیل و صادر از جاعل است و ماهیت تابع اوست.”

آن حجم عظیم علت مادی ارسطویی که در طبقه‌ طبقه دانشکده جریان داشت تمام شده بود. ماده‌ ­اش را نداشتیم و از آن مهم‌ تر، علت فعلی و فاعلی را کم داشتیم. دانشگاه را و بیست سالگی را… غایتی که “صورت” بود و صورتی که ” شدن” بود را کم داشتیم. از دانشگاه بیرون می ­‌آمدیم بالاخره، بعد از هرچند سالی که طول می­‌ کشید. بیرون می‌ ­آمدیم و ردی، راهی، اثری، نشانه‌­ای از دانشگاه در ما باقی می‌ ­ماند. از سردرها بیرون می‌ ­آمدیم. کلاه‌­ ها را بالا پرت می ­‌کردیم و عکس‌­های فارغ التحصیلی می ­‌گرفتیم. فارغ می ­‌شدیم، اما مفارقت کاملی در کار نبود. ما برای همیشۀ زندگی از سردر دانشگاهی که در آن زیست کرده‌ ­ایم به جهان نگاه خواهیم کرد.

 برای خواندن یادداشت‌ های بیشتری از بهاره محمودی کلیک کنید.

.متن کامل این یادداشت را می‌ توانید در شماره‌ی دانشگاه بخوانید. برای تهیه‌ ی این شماره اینجا کلیک کنید

برچسب ها

دیدگاهتان را بنویسید

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن